زنـدگــی انـگــار
تـمــام ِ صـبــرش را بـخـشـیـده اسـت بـه مـن !
هـرچــه مـن صـبــوری میکـنـم
او بــا بـی صـبـری ِ تـمــام
هـول میزنــد
بـــرای ضـربــه بـعــد ... !
کـمـی خـسـتــگـی در کــن ، لـعـنـتـــی
خـیــالـت راحـت !!
خـسـتـگــی ِ مــن
بـه ایـن زودی هــا دَر نـمـی
شـود ...
تو کیستی؟ هان؟ تو همانی که روزی با پای خودت آمدی و نماندی و رفتی؛و اما من؛من همانم که روزی با دلم آمدم و ماندم و ماندم
عاشق که می شوی ...
لالایی خواندن هم یاد بگیر ،
شب های باقیمانده ی عمرت ...
به این سادگی ها ،
صبح نخواهند شد .......
سلام من لینکتون کردم اگر دوست داشتید...
موفق باشید
نیستــــــــی
و این ینی یه بشقاب پــــــر از غذای موردِ علاقَم
با دو تـــــــــــــا قاشــــق کنارش
ومنی ک تو هر ثانیه صــــــــــد بــــــــــار بغضمو قورت میدم
و صدات که هنــــــــوز توی سرم میپیچه
-آروم تر بخور... دل درد میگیری...
ببین! دل درد نگرفتم... اما قلب درد چرا...
لایــــــــکـ : اینم دروغ گفته بودی؟!
چه لذتی داره
اونی که با همه وجودت دوسش داری
یهویی صدات کنه بگه
عشقم
عاشقـــــــــتم.....!....
به که گویــم که من ازظلم زمین دلگیرم
بعضــــی ازمـــردم دنیــا زوفــا بیدادنــد
خون من کرده به شیشه ، به جوانی پیرم
آنقـــدرظـلــم فراگـیـــرشـــــده دردوران
که دگــــرازسپـری کــردن عمرم، سیـرم
هیچکس نیست که فریاد مرا گوش کند
گــر چـه عالــم شنــود ناله عالـم گیـرم
چــاره ای نیست به جز صبروصبـوری ای
نصـــر
ای که گویی که من از جورزمان دلگیرم
یه دریا اشک برای ریختن دارم
یه دل گرفته
یه زندگی پر از خالی
من سرشارم از تنهایی
سلام خوش اومدی......
درد دارد
وقتی چیزی را کسر میکنی
که با وجودت جمع زده ای .
کاش بودی و میفهمیدی وقت دلتنگی یک آه چه وزنی دارد!
لطفاهی نپرس دلتنگی چه معنی دارد؟!
دلتنگی معنی ندارد... درد دارد...
این روزها من
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام تا
آرامش اهالی دنیا
خط خطی نشود...
اینجا زمین است
اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است
اینجا گم که میشوی
بجای اینکه دنبالت بگردنن
فراموشت میکندد.........
سلام ...

مرسی که به وبم اومدی ... بازم منتظر حضورت هستم
"دقایقی تو زندگیت هست که دلت برای کسی اونقدر تنگ میشه , که دلت میخواد اونو از تو رویات بیرون بکشی و , توی دنیای واقعی با تمام وجوت بغلش کنی ...
آدم
چرک نویس خدا بود
تا نسخۀ نهائی اش
حوّا را سروده باشد !
سلام . ممنون از حضورتون .
weblogeton mahshare
mamnon az lotfeton
درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند
معنی کور شدن را گره ها میفهمند
سخت است بالا بروی ساده بیای پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها میفهمند
یک نگاهت به من آموخت که درحرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند . . .
قرن هاست جستجوگر ادم هستم
تا لذت خوردن یک سیب سرخ را با او تجربه کنم
قرنهاست...!
مشکل از من نیست... نه من...
نه سیب سرخ...
نه شیطان
تو نایاب شدی آدم...!
وقتی دلتنگی
وقتی غصه داری
وقتی درونت پر از بغضه
وقتی مجبوری بی صدا فریاد بزنی
وقتی مجبوری اشکاتو خودت پاک کنی
آروم و بی صدا
تک و تنها
گوشه اتاق بشینی
زانو هاتو بغل کنی
به دلت بگی
دلکم آروم باش
دستتو بذاری رو قلبت و نوازشش کنی
این وقتا
زمان خیلی دیر میگذره
هزار بار میکشتت و زنده ت میکنه تا بگذره
لعنت به این زمان
لعنت به این ساعت ها و ثانیه ها و دقیقه ها
ای کاش که من پیر شوم در بغلت
با دست تو زنجیر شوم در بغلت
پرواز پر از حس رهایی ست ولی
ای کاش زمین گیر شوم در بغلت
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند
دلم تنگ است.
بیا ای روشن، ای روشن تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر تن پوش سیاهی ها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سر پوشیده وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها.
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
به دیدارم بیا، ای مهربان با من.
دلتــ به ماندن نبود جــــانم ...
بــــ ـــرو ...
گدایی چشمانتــ را دیگر بلد نیستم ...
مگــــ ـر یادتــــ نیستــ ؟؟؟
نذر کرده بود که
(( کـــــــــــــوه شوم
پای نبودنهـــایت بایستم ... )) !!
غفلت کرده ای مادر ؛ پشت این قلب عاشق فرزندت آرام آرام جان می سپارد و تو چگونه فراموش کردن را ب او نیاموخته بودی . . .
می گویند : شاد بنویس
نوشته هایت درد دارند !
و من یاد مَردی می افتم که با گیتارش
گوشه ی خیابان شاد میزد
اما با چشمهای خیس . . . !
زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
هوشنگ ابتهاج
گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
نالهی زنجیرها بر دست من
!... هوشنگ ابتهاج
چه غریب ماندی ای دل !
نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ،
نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم
بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
... هوشنگ ابتهاج
بسترم صدف خالی یک تنهاییست
و تو
چون مروارید
گردن آویز کسان دگری
!... هوشنگ ابتهاج
هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار ِعاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم
هوشنگ ابتهاج
سایه ها،زیر درختان، در غروب سبز میگریند.
شاخه ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر،
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری.
باد، بوی خاک ِ باران خورده میآرد.
سبزه ها در راهگذار ِ شب پریشانند.
آه، اکنون بر کدامین دشت میبارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست،
چون دل من در هوای گریهی سیری...
هوشنگ ابتهاج
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
هوشنگ ابتهاج
دایا...
برای بدست آوردنش با قسمتت میجنگم!
پس"خدایا" خط و نشان دوزخت را برایم نکش! جهنم تر از نبودنش جایى را سراغ ندارم...
چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست
درین آشفته اندوه نگاهم
تو را می خواهم ای چشم فسون بار
که می سوزی نهان از دیرگاهم
چه می خواهی ازین خاموشی سرد ؟
زبان بگشا که می لرزد امیدم
نگاه بی قرارم بر لب توست
که می بخشی به شادی های نویدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغی در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز این سکوت آشناسوز
هوشنگ ابتهاج
...چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
هوشنگ ابتهاج
وه، چه شیرین است.
رنج بردن با فشردن؛
در ره یک آرزو مردانه مردن!
و اندر امید بزرگ خویش
با سرو زندگی بر لب
جان سپردن!
آه؛ اگر باید
زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشید
و بخون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید؟
هوشنگ ابتهاج
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
هوشنگ ابتهاج
امروز
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است...
هوشنگ ابتهاج
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند
هوشنگ ابتهاج
سلام رضا عزیز
خوبین؟؟ وقت بخیر
آپ زیبایی بوددوست من صبوری همیشه ثمر بخش بوده
من یک دخترم
وقتی خسته ام وقتی کلافه ام...
وقتی دلتنگم ...
بشقاب ها را نمی شکنم
شیشه ها را نمی شکنم غرورت را نمی شکنم
دلت را نمی شکنم
در این خستگی ها زورم به تنها چیزی که می رسد
این بغض لعنتی ست...
گونه هایت خیس است ؟
باز با این رفیق نابابت ، نامش چه بود ؟ هان ! باران . . .
باز با “ باران ” قدم زدی ؟
هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها ! همدم خوبی نیست برای درد ها ، فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکند . . .
عادت ندارم درد دلم را
به همه کس بگویم ..! ! !
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم…
تا همه فکر کنند . . .
نه دردی دارم و نه قلبی…!
هــــنوز بـرآیش می نـــویسـَم
درست مثــــلِ کــودکـی کــــ ه
هـــــرروز غـذآ میریزد
بــــرآیِ مــآهیِ مرده اش....
می دانم بعد از من ، از نو شروع خواهی کرد
اینجا "دوستت دارم " های تو
هرشب مهمان کسی ست ...
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم و به شالاپ شلوپ های گل آلود عشق
ورزیدیم
دومین روز بارانی چطور؟ پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من
غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
و سومین روز چطور؟ گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را
کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد .
و و و و چند روز پیش را چطور؟ به خاطر داری؟ که با یک چتر اضافه آمدی و
مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم
دورتر راه برویم . . .
فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو
چپیده بودیم توی صف…
زیر باران…..
منتظر تاکسیهای هفت تیر به پارک وی….
دختر کنار دستی ام از همان اولی که پشت سرم ایستاد
چترش را گرفت سمت من که….
شما قدتان بلندتر است آقا،
چتر را بگیرید دستتان من هم بیایم زیرش….
لبخند هم زد…..
از آن جنس لبخندهای قشنگ….
مهربان و ملیح….
دخترانه و دلبر….
چطور میتوانستم عاشقش نشوم؟
او لبخند زده بود و هوا بارانی بود….
دیگر اختیار و انتخابی وجود نداشت….
عاشق شدن یک ضرورت بود…..
یک باید
آدم باید یه تــــــــــــــــــــو داشته باشه
که هروقت از همه چی خسته وناامید بود بهش بگه
مهـم اینه که تـــــــو هستی
بیخیال دنیا...
" برای خودت یک خلوت دست نیافتنی داشته باش
گاهی باید خیلی از اتفاقات را
فقط با خودت در میان بگذاری...! "
وبلاگتون بسیار زیباست
خصوصا قالب
من لینکتون کردم به اسم وبلاگتون
موفق باشید
یـآدش بــخیـر
یـــک روز بــود کـه دلِ سنگـم
بـآ دیدنِ اسمـــَش رویِ گــوشی می لرزید . .
گاهی فقط دلت میخواهد
زانوهایت را تنگ دراغوش بگیری
وگوشه ای از گوشه ای ترین گوشه ای که میشناسی
بنشینی وفقط نگاه کنی ..
گاهی دلگیری
شاید از خودت ...
شاید[گل]
گاهی فقط دلت میخواهد
زانوهایت را تنگ دراغوش بگیری
وگوشه ای از گوشه ای ترین گوشه ای که میشناسی
بنشینی وفقط نگاه کنی ..
گاهی دلگیری
شاید از خودت ...
شاید[گل]