عاشقانه های رز قرمز

عاشقانه های رز قرمز

نقطه ی آغازسیـــــــگارکشیدن هایم روزی بود که تو تَرکَــم کردی و سیگار درکَـــم کرد...
عاشقانه های رز قرمز

عاشقانه های رز قرمز

نقطه ی آغازسیـــــــگارکشیدن هایم روزی بود که تو تَرکَــم کردی و سیگار درکَـــم کرد...

روزی می آیی . . .


روزی می آیی...


روزی که دور نیست


یا شاید یکی از همین شب ها


وقتی با قرص های خواب آور


آرام آرمیده ام


می آیی با پیرهنی همرنگِ اقبالم


وقتی گل های سپید را


پای سنگی سیاه با بغض پر پر می کنی


روزی می آیی


روزی که دور نیست


یا شاید یکی از همین شب ها 



نظرات 142 + ارسال نظر
محمدرضا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 16:48 http://sm1995.blogfa.com

نترس از شب مستی ، بیا و عاشق باش

فروغ دیده مجنون ، بهای صادق باش

من و کبوتر عاشق به روی یک دیوار

دو پنجره ، دو ستاره فدای یک دیدار

محمدرضا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 16:48 http://sm1995.blogfa.com

خوش به حال آنکه قلبش مال توست

حال و روزش هر نفس احوال توست

خوش به حال آنکه چشمانش تویی

آرزوهایش همه آمال توست

محمدرضا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 16:48 http://sm1995.blogfa.com

من و یاد تو و یک سینه تنگ

شبی تار و سه‌تاری خسته آهنگ

کمی با چشمهایم مهربان باش

مزن ای دوست بر آیینه‌ات سنگ

محمدرضا سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 16:47 http://sm1995.blogfa.com

دلم غرق تماشا بود، رفتی

میان اشک و آه و دود رفتی

کنار حسرتی دیرینه ماندم

بهار من ، گل من ، زود رفتی

ستاره‡ سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 16:38 http://http://setareasemane.blogfa.com

`•.¸ )
¸.•)´
(.•´
*´¨)
¸.•´¸.•*´¨) ¸.•*¨)
.;"(¸.•´ (¸.•` (`'•.¸(`'•.¸ ¸.•'´) ¸.•'´)
«`'•.¸.¤ ســـــــلام ، من آپم منتظر حضورت هستم ¤.¸.•'´»
.:"(¸.•´ (¸.•` (¸.•'´(¸.•'´ `'•.¸)`' •.¸)
`'•.¸`'•.¸) ¸.•´
( `•.¸
`•.¸ )
¸.•)´
(.•´
`•.¸
`•.¸ )
¸.•)´
(.•´

راضیه سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 14:30 http://raziea.mihanblog.com/

سلام دوست عزیز مطلبی در وبلاگم هست که موضوعش برای یکی از دوستان خیلی مهمه ممنون میشم نظرتونو دربارش بگین [گل]

مثل سیگار مانده ام میان دو انگشتت...نه مرا میکشی نه خاموشم میکنی... فراموش کرده ای و میسوزم...!

قــصــه بــگــو تـا بـخوابـم...

امـشـب قـصـه آمـدنـت را مــیـخـواهــم...

مــیــخـ ــوانــ ـی؟!!

عسل سه‌شنبه 5 آذر 1392 ساعت 10:26 http://www.asalmoradi.blogfa.com

کابوس نبودى که رهایت بکنم

از خاطره عشق جدایت بکنم

آنقدر عزیزى که دلم می خواهد

هرچیز که دارم به فدایت بکنم

فرناز دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:46 http://www.raha69.blogsky.com

تو کیستی ؟ هان؟ یادم آمد؛تو همانی که روزی با پاهایت آمدی و نماندی و رفتی؛و من همانم که روزی با دلم آمدم و ماندم و ماندم

فرناز دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:43 http://www.raha69.blogsky.com

هر چی قلبتو آسون تر در اختیار بذاری راحت تر لهش میکنن و اگه بدونن که منتظری و بهشون نیاز داری اندازه ی یه دنیا ازت فاصله میگیرن

فرناز دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 23:39 http://www.raha69.blogsky.com

خوبان نه در ازدحام روز گم میشوند و نه در تاریکی شب؛همیشه پیدایی

مصطفی دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 18:09 http://www.barfrizoon.blogfa.com

نیم ساعت پیش،

خدا را دیدم

که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش

سرفه کنان

در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت

و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،

آواز که خواند تازه فهمیدم

پدرم را با او اشتباهی گرفته ام.

حسین پناهی

====================
با یه داستان قدیمی آپم[گل]

Niloufar دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 17:41 http://niloufarane-delam.blogfa.com

mer30 dadasham

Niloufar دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 14:56 http://niloufarane-delam.blogfa.com

ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺻﺸﻮﻥ
ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺒﺎ ﺑﻪ
ﺧﺪﺍ ﺷﺐ ﺑﺨﯿﺮ ﻣﯿﮕﻦ ...
به ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ
ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﻦ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺷﻮﻥ ..
ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻮ ﻧﯿﮕﺎ؟
آﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ خود ﺗﻮ

آپم
روزگارت خدایی[گل]

eraj دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 02:50 http://eraj.blogsky.com

این داستان واقعی می باشد که در حقیقت بیشتر بر گرفته از زندگی شخصی فردی با نام علی است . داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم .

من علی هستم ، ۲۴ ساله ، ساکن تهران . از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد . در سال ۱۳۷۵ ، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم . اسم آن پسر آرش بود . لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند . همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم . این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست .

در سال ۸۴ ، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود ، رفتم . هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک ، به کافی شاپی رفتم ، نوشیدنی سفارش دادم . من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم . به این خاطر وقتی دختری را می دیدم ، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود . چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود . ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد . بله اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد .
عاشق شدم ؛ حال و هوام عوض شد ، عرق سردی روی صورتم نشسته بود . چند دقیقه ای به همین روال گذشت .

آدم زبان بازی بودم ، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید . نمی دانستم چه کاری کنم . می ترسیدم از دستش بدهم . دل خود را به دریا زدم ، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم . شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت .

اسم آن دختر مونا بود . من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم ؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود ؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم ، هم سطح بودیم .

دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود . ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت . هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد . موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم ؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم . خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند ؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم ؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود .
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید .

تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲ ، ۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم ، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد ؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم ، موضوع را جویا شدم ، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم .

وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد . دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم ، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم . عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم .

وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد ؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم ، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند .

با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم . ۲ ، ۳ ماه گذشت ، روزی نبود که به یاد او نباشم ؛ و به خاطر دوری اش نگریم ، ولی باید تحمل می کردم . به همین صورت روزها می گذشت . پاییز رسید . برای دیدن دوست نزدیک ، آرش ، به دیدنش رفتم . آرش آن روز خیلی خوشحال بود ؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد ؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته ، پیدا کند . خوشحال شدم ، چون خوشحالی آرش را می دیدم . با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد ؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم .

عکس ، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم ، تا او از خودش نگذرد ؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند .

آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست . از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند . آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت . ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم . به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر ، تا بیایم . از کافی شاپ بیرون امدم ، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد . آرام آرام وارد شدم ، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد ؛ وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد . اشک در چشمانم پر شده بود . نمیدانستم چه کار کنم .

به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم . به خاطرش از خودم گذشتم ، ولی او مرا خورد کرد شکست .
با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم : آرش ، داداش خوبم ، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم ؛ دلی که یکبار بشکند ، می تواند دوباره هم بشکند . ولی من ، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم .
با چشمانی گریام به مونا گفتم : امیدوارم خدا دلت را بشکند . از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنمو فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم . . .
برچسب شده: داستان عاشقانه, داستان عاشقانه دل شکستگان, داستان عاشقانه واقعی, داستان عاشقانه واقعی دل شکستگان, داستان عاشقانه واقعی دلشکستگان, داستان واقعی دل شکستگان, عاشقانه دل شکستگان, عاشقانه واقعی دل شکستگان

ستاره دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 01:15 http://http://setareasemane.blogfa.com

وب زیبایی داری..

خوشحال میشم به وب منم سری بزنی

eraj دوشنبه 4 آذر 1392 ساعت 00:33 http://eraj.blogsky.com

از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !



به هر حال این روند هر سال ادامه داشت . در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد . آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد .

در نوجوانی تصور می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، اما او کاملاً متوجه من است . مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید :
” دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد . ”
و بعد دفعاتی را به یادم می آورد که به دیگران کمک کرده بودم . زمانی که خانم همسایه با بچه هایش از خرید برمی گشت ، در بیرون آوردن وسایل از ماشین به او کمک می کردم و مراقب بودم که بچه هایش وسط خیابان نروند . یا حتی آن فرستنده مرموز ممکن بود پیرمردی باشد که او را از خیابان رد می کردم و درفصل زمستان نامه های او را می گرفتم تا مجبور نباشد در آن خیابان های یخ زده خود را به خطر اندازد .



مادرم برای وسعت دادن به تصورات من درباره ى فرستنده آن یاس های سفید به بهترین نحو مرا یاری می کرد . او می خواست دخترش خلاق باشد و احساس کند که عزیز و دوست داشتنی است ، نه تنها برای مادرش ، بلکه برای همه .



هفده ساله بودم که پسری قلبم را شکست . شبی که برای آخرین بار به من زنگ زد ، آنقدر گریه کردم که خوابم برد . صبح که بیدار شدم بر روی آینه ى اتاقم با رُژ لب قرمز نوشته شده بود :
با تمام وجود بپذیر با رفتن عشق دروغین ، عشق واقعی خواهد رسید .
به آن جمله فکر کردم و فهمیدم که مادرم این جمله را برای تسکین من نوشته است ، اما زخم هایی هم بود که مادرم نمی توانست آنها را بهبود بخشد .



یک ماه قبل از پایان سال آخر دبیرستان پدرم با حمله ى قلبی از دنیا رفت . غم و غصه ، ترس و بی اعتمادی تمام وجودم را فرا گرفت . دیگر هیچ شور و اشتیاقی برای شرکت در جشن فارغ التحصیلی که آن همه برایش تلاش کرده بودم نداشتم .



یک روز پیش از درگذشت پدرم ، من و مادرم برای جشن فارغ التحصیلی لباس زیبایی خریده بودیم ، اما لباس اندازه من نبود . وقتی روز بعد پدرم از دنیا رفت به کلی لباس را فراموش کردم ، اما مادرم فراموش نکرده بود .



روز قبل از جشن ، لباسم به طرزی باشکوه بر روی مبل اتاق پذیرایی گذاشته شده بود و حتی از نظر اندازه هم مشکلی نداشت .
مادرم با وجودی که خود در اوج ناراحتی به سر می برد ، کاملاً متوجه احساسات فرزندانش بود . او به ما این قدرت را داد که همواره زیبایی ها را ببینیم ، حتی در بدترین شرایط . . .
در حقیقت مادرم می خواست فرزندانش خود را در آن یاس های زیبا ببینند ، دوست داشتنی ، محکم و استوار ، کامل و هم رنگ ، با رایحه ى جادویی و شاید کمی هم پُر رمز و راز .



بیست و دو ساله بودم که ازدواج کردم . ده روز بعد مادرم از دنیا رفت ، همان سال بود که دیگر دسته گل یاس سفید برایم فرستاده نشد .



” مادر ، سمبل زندگى و عشق و محبت است . “

فرناز یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 22:06 http://www.raha69.blogsky.com

سلام؛خوفید؟ ممنون از نظرات زیباتون آقا رضای عزیز؛نظراتت سوپرایزم کرد؛انتظار نداشتم؛در اسرع وقت بهت سر میزنم با نظرات تپل؛شبتون خوش

چه بر سر ما آمد..؟

که «سلام»ساده*ترین واژه میان آدم*ها…

برایمان تبدیل به دشوارترین واژه شد…

چنان که برای بیانش..

باید به دنبال بهانه بگردیم…

گاهـیـ هیـچـ کـسـ را نداشـتهـ باشـیـ بهـتـر اسـتـ

داشتـنـ بـعـضـیـ هـا

تنـها تـرتـ میـکـنـد......................

در زمانه ای که دروغ و واقعیت دستشان در یه کاسه است

چگونه می توان عاشقانه های واقعی را پیدا کرد ؟

دلم عاشقانه می خواهد

ava16 یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 19:40 http://ava16.blogfa.com

گــ ـاهــ ــے عمـــ ـر تلــــ ـف مــ ــے شــ ـوב ؛

بــــ ـہ پــــ ـاے یــــ ـڪـ ا פــ ـســـ ـاس . . . !


گــ ـاهــ ــے ا פــ ـسـ ـاس تلــ ـف مـ ـے شــ ـوב ؛


بــــ ـہ پــــ ـاے عمــــ ـر . . . !


و چـــ ـہ عـــــ ـذابـــ ـے مـــ ـے ڪـــ ـشـב ،


کسـ ـے کـ ـہ هــ ـم عمـ ـرش تلـ ـف مـ ـے شـ ـوב ؛


هـــــ ـم ا פــ ـســـ ـاسش . . . !

به سلامتی هرکی که تنهاست...
و تنهایی رو تحمل می کنه اما گدایی محبت نمی کنه...
به سلامتی
تویی که دلتنگی و داری این پست رو می خونی...!

شانه ام را تکیه گاه گریه هایت می کنم ...
اما از یاد نبر بی باران ,
در این روزهای دوری و درد ...
هیچ شانه ای ...
تکیه گاه رگبار گریه های من نبود ...
هیـــــــچ شانـــــــه ای ...

پرستو یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:37 http://azarmdokht.mihanblog.com

هرموقـــع تو زندگیـ شکســتـ خوردیــ
بگـــو
بیـــخیال بعضیــا
پیش بســــــــــــوی بعدیا
آپم عزیزمـــ[گل]

N یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 15:16 http://www.eshgh17and20.blogfa.com

زنــدگی مثل یک جاده بـــلند و طولانـــی است ...
بخش هایی از جاده زنــدگــی
پر است از فـــراز و نشــیــب .
یادمان باشد که در پس هر فرازی ،‌
فرودی هست و
در ادامه هــــر فــــرودی یـــک فــــــراز .
خـــود را آمــــاده نگـاه داریم..

Niloufar یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 11:59 http://niloufarane-delam.blogfa.com

دیگر نمی نویسمت …!
هرکس ..
به چشمــهایم نگاه کند !
تو را خواهد خواند…

روزگارت خدایی[گل]

رفتنت.......
نبودنت........
نامردیت........
هیچ کدوم نه اذیتم کرد....
نه واسم سوال شد......
فقط یه بغض داره خفم میکنه......
چه جوری نگات کرد .....که منو تنها گذاشتی؟؟

عسل یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 08:56 http://www.asalmoradi.blogfa.com

یواشــــکی دوستم داشته باش!
آدمای دنیـــــــای من، چشـــم دیدن عشــــق رو ندارن!

nafas یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 08:38 http://otaghakechobieman.blogfa.com

ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﻡ ;
ﺧﺎﻟﻘﻢ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻢ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺎﺯﻝ ﮐﺮﺩ ... !
ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﻡ
ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻢ ﺛﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ... !
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯿﻬﺎﯾﺖ ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻻﮎ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ... !
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺠﺎﻟﺖ ...
ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺗﻮﺍﻧﺖ ﻧﯿﺴﺖ !
ﻣﻨﻢ ﻟﯿﻼﯼ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺯﻟﯿﺨﺎﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ... !
ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ
ﭼﮏ ﻧﻮﯾﺲ ﻫﯿﭻ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ ... !
ﻣﻦ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ ....
ﭘﺲ ﻣﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺑﺮﭼﺴﺐ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺑﺮﭘﯿﺸﺎﻧﯿﻢ ﻧﺰﻥ ... !
ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﻧﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﺍﺭﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻮﻩ ﻫﺎﯾﻢ ﺑﺮﺑﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻏﺮﻭﺭ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ

شادی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:00 http://shadi-shadi.blogsky.com

خسته شدم بس که زخم خوردم…

تو دیگر باور کن؛ سیرم!

شادی یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 00:00 http://shadi-shadi.blogsky.com

خدایا دستت را از روی Space بردار…



بس نیست این همه فاصله؟

فرناز شنبه 2 آذر 1392 ساعت 23:00 http://www.raha69.blogsky.com

سلام دوست عزیز؛اولا همین که بهم سر زدی یه دنیا ارزش داره؛دوما ممنون از حضور و نظراتت؛سوما از این به بعد اومدی نظر بدی توی سمت راست وبلاگم به وبلاگ برتر ماه برام رای بزار تا امتیاز بگیرم؛مرسی؛شب شما هم پر ستاره

mohammad javad شنبه 2 آذر 1392 ساعت 22:48 http://www.mjh227.blogfa.com

زن : دوستت دارم
شوهر : منم دوستت دارم
زن : ثابتش کن ، داد بزن تا همه دنیا بفهمن
شوهر : کنار گوشش زمزمه میکند دوستت دارم !
زن : چرا آروم برام زمزمه میکنی ؟
شوهر : چون تو همه دنیای منی . . .

mohammad javad شنبه 2 آذر 1392 ساعت 22:46 http://www.mjh227.blogfa.com

امشب اولین شعرم را از دفتری تازه با تو شروع میکنم !
همین یک جمله کافیست ، می خواهم عاشقت باشم . . .

mohammad javad شنبه 2 آذر 1392 ساعت 22:45 http://www.mjh227.blogfa.com

من که نباشم دنیا یک “ من ” کم دارد
تو که نباشی من یک “ دنیا ” کم دارم . . .

یاسین شنبه 2 آذر 1392 ساعت 21:53 http://loveyou10.blogfa.com/

ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘــــﯽ ﮐﺴــﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﻨـــﯽ ﻧﺪﺍﺭﻥ

ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﮔـــﺎﺭ ﭘﯿـــﺮﺷﻮﻥ ﮐــــﺮﺩﻩ .

ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘــــﯽ ﺩﻻﻣـــﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓٍ

ﮐﺴـــﺎﯾﯽ ﻣﯿﺸﻦ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻦ ﺩﻝ

ﭼﯿﻪ ؟

یاسین شنبه 2 آذر 1392 ساعت 21:53 http://loveyou10.blogfa.com/

با همیم اما این رسیدن نیست

اون که دنیامه عاشق من نیست

باهمیم اما پیش هم سردیم

این یه تسکینه این که هم دردیم

این حقم نیست

این همه تنهایی وقتی تو اینجایی

وقتی میبینی بریدم

این حقم نیست

حق من که یه عمر با تو بودم اما با تو

روز خوش ندیدم

یاسین شنبه 2 آذر 1392 ساعت 21:52 http://loveyou10.blogfa.com/

دل من گیر چشماتو

هواست پیش مردم بود

خیال کردم منو میخوای ولی

سوء تفاهم بود

به شوخی عاشقم کردی

ولی بهت مردونه دل دادم

نمیدونم چیا دیدی که من از چشمت افتادم

یاسین شنبه 2 آذر 1392 ساعت 21:52 http://loveyou10.blogfa.com/

همه گفتن:عشقت داره بهت خیانت می کنه!

گفتم:می دونم!

گفتن:این یعنی دوستت ندارهاااا!

گفتم: می دونم!

گفتن:احمق یه روز میذاره میره تنها میشی !

… گفتم:می دونم!

گفتند:پس چرا ولش نمی کنی..؟!

گفتم: این تنها چیزیه که نمی دونم

mohammad javad شنبه 2 آذر 1392 ساعت 21:38 http://www.mjh227.blogfa.com

چه فرقی می کند

آن سوی دنیا باشم یا فقط چند کوچه آن طرف تر…؟!

پای عشق که در میان باشد

دلتنگی دمار آدم را در می آورد

شــیدا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 15:56 http://dele-shayda2.blogfa.com

خدایا
خوش به حال آنکه قلبش مال توست
حال و روزش هر نفس، احوال توست
خوش به حال آنکه چشمانش تویی
آرزوهایش همه آمال توست

شــیدا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 15:56 http://dele-shayda2.blogfa.com

هر گاه با دیگرانید خود را خط بزنید و هر وقت با خدایید دیگران را . . .

شــیدا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 15:55 http://dele-shayda2.blogfa.com

بنام خداوندی که داشتن او جبران همه نداشته های من است
میستایمش ، چون لایق ستایش است . . .

شــیدا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 15:53 http://dele-shayda2.blogfa.com

بنام خداوندی که داشتن او جبران همه نداشته های من است
میستایمش ، چون لایق ستایش است . . .

شــیدا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 15:53 http://dele-shayda2.blogfa.com

ز مردم دل بکن یاد خدا کن
خدا را به وقت تنهایی صدا کن
بر آن حالت که اشکت شد سرازیر
غنیمت دان و ما را هم دعا کن . . .

شــیدا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 15:52 http://dele-shayda2.blogfa.com

خداوندا
تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
دلم بین امید و نا امیدی میزند پرسه
میکند فریاد ، میشود خسته
مرا تنها نگذار خدا . . .

شــیدا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 15:51 http://dele-shayda2.blogfa.com

سلام رضا عزیز
خوبین؟؟
اولین روز هفته شما بخیر و نیکی

شــیدا شنبه 2 آذر 1392 ساعت 15:50 http://dele-shayda2.blogfa.com

سلام رضا عزیز
خوبین؟؟
اولین روز هفته شما بخیر و نیکی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.